Saturday, February 04, 2006

کتاب چهارم:به دنبال سنجاقک ها


چند شعر از مجموعه به دنبال سنجاقک ها
چاپ اول ١٣٧٣ ، نشر نويد شيراز با همکاری نشر نشانه
١١٢ صفحه

١
كنار پره‌ آسبادی ایستاده بودم
در جهانی ساكن
بی‌وزش باد
شب
ناگاه فرارسید

چلچله‌های خیس
در چاله‌ها
مأوا كرده بودند
زیرا درختان سوخته بودند
تنها تپه بود و
شیارهای ناموزونِ خاك


آسباد
ناگاه به حركت درآمد
شب بود و
باد


٢
در انتهای این شعر
برف خواهی دید
می‌توانی موهایت را بر توده‌ای انباشته از آن بگسترانی
می‌توانی
چشم‌های عسلی‌ات را
بر دانه‌های سرگردان آن
بگشایی و بگریی
می‌توانی كلمات این شعر را
در گوشه‌ای جمع‌كنی
و آدم‌ برفی اندوهگینی بسازی
می‌توانی
اشك‌های برفی‌اش را
جمع‌كنی
و آدم برفی دیگری بسازی


در انتهای این شعر
چیزی نیست
جز سپیدی مطلقِ كاغذ
سكوتی برای اندوه
اندوهی برای سكوت
اما…
اما در آغاز این شعر
برف می‌بارد

٣
درخت
در حافظه درختی دیگر
خود را به یاد می‌آورد
من اما در اینجا
زمان را فراموش كرده‌ام
كه تو ناگاه از دروازۀ مه گرفتۀ شهر
پدیدار می‌شوی
با روبانی از رنگین‌كمان بر موهایت
تا آسمان را بر لبانت بجویم
لبانی كه از خون و برفند

ما تمامِ قطره‌ها را به نامی نامأنوس نامیده بودیم
اما آنگاه كه با رد اشكی بر گونه‌ات
از من پرسیدی
چرا این همه خون
در برابر تو
و تمام دهكده‌های سوخته
پاسخی نداشتم
و دانستم
هنوز
اشك
حقیقتی شگفت‌انگیزتر از وجود ما بر این سیاره است
حقیقتی بی‌نام



درخت
در حافظۀ درختی دیگر
خود را از یاد می‌برد
و من
در سیارۀ بلورینی كه بعدها خواهم دانست
اشك تو بوده است
در حالِ چكیدن به كهكشانی خاموش
بار دیگر
زاده می‌شوم


۴

در سوگ انسانیت
در سوگ بوسنی و هرزگوین


من در عصری تو را دوست داشتم
كه كودكان
بی‌نشاط
به دنبال سنجاقك‌ها می‌دویدند
و بر هر دیواری
نشانی از خون دیده می‌شد

تو دست‌های سردت را
در میان انگشتان طوفان می‌نهادی
و از پنجره
كودكان را می‌نگریستی
درختانِ سوخته
خبر از به‌ آتش كشیده‌شدنِ جهان‌مان می‌دادند
ما همچنان می‌كوشیدیم لبخند بزنیم
اما بی‌ثمر
زیرا جهان مرده بود
و حتی امید نمی‌رفت
كه تو
دیگر
گلی بكاری


در چنین عصری
بی‌محابا
دوستت داشتم

۵
تندیس‌های یخین
بر درگاه معبد
افراشته می‌شوند
ای زهدانِ باستانی
گریز از تو چه بیهوده است
هنگامی كه اسكلت‌ها
در میانِ برف نهاده می‌شوند
به امیدِ تناسخی دیگر به سوی تو

گریز چه بیهوده است

در اسلیمی‌های هراس
و در میانِ بال‌های سنجاقكانِ مرده
نقش تو بازیافته شد
و ماه از تو طلوع كرد
در سرزمینی كه
مردمانش
دختران‌شان را
در شب‌های مُحاق
قربانی می‌كردند

ای زهدانِ باستانی
در این دشتِ خشكده
بادیه‌نشینان
كلاغان را
بر درگاه معبدت
می‌سوزانند
و تندیس‌های یخین
آرام آرام آب می‌شوند