Saturday, February 04, 2006

کتاب پنجم:سرود پايان قرن



چند شعر از مجموعه سرود پايان قرن ، منتشر شده در شش زبان فارسی، انگليسی ، فرانسه، آلمانی ، عربی و کردی
چاپ اول، ١٣٧٨ ، انتشارات مير کسری
٣۶۰صفحه
١
نور فانوس دريايی
دانه های برف را پيش از نشستن بر مژه ها ذوب می کند


بر عرشه
موسيقی نظامی می نوازند


از کدام نگاه منتظر
از کدام تقدير
بايد گريخت


٢
سكوت
تلخترین جاده است
تلخترین تقدیر
اما در این هزار تو
نمی‌توان كلامی گفت
چرا كه طنین كلمات را پایانی نخواهد بود
گویی
در میان كوههای پربرف
از هراس بهمن
سكوت
آخرین پناه زیستن باشد
و تو
از دالان شعله‌های آتش می‌گذری
و رو در رویت
بلورهای یخ را به انتظار افراشته‌اند

آخر
رشته تقدیر مرا
كدام خیره بافته است
كه شب در ستاره‌های خود تعبیر می‌شود
و من
در رنجهایم
اما این كلمه، این سطر، این نقطه چرا متلاشی نمی‌شود از چنین عصیانی
كه تقدیر را به آسمانها می‌سپارم
و در نخستین كلمۀ این شعر
خود را دفن می‌كنم


٣
اینك
من نغمه‌ای هستم
كه از كهكشانی به كهكشانی دیگر می‌كوچد
و ماه
زاییدۀ رویای من است
شاخهای سوختۀ‌گوزنها
بوی عشق آدمیزادگان را می‌دهد
و تبر
نخستین یهودای زمین است


این آسمان را بدرود می‌گویم
تا آواز دلقكان
رنگین‌كمانهای شهر را تاریك كند
اما تو در استخوانهایم نشسته‌ای
و باد
در چشمانت
بر آن كشتی بادبانی می‌وزد
كه بارَش عسل است

بردگان را وامی‌داری
تا بر سیب‌ها تازیانه زنند
و فراموش كرده‌ای
نخست
من سیب را كندم
و رانده شدن
تنها بهانه‌ای بود
تا از دوزخبهشت بگریزیم
و عصیان را بیافرینیم


۴
زن كولی
در حصار ِ شاخ ِ گوزنهای مرده
خود را به زمین می‌سپارد
با درد زایش در جانش
و آینه‌ای بر گردن
در آینه
درخت به پروانه‌های هراسانی پناه می‌دهد
كه از نبودن می‌گریزند
غروب
بر لبهای زن می‌نشیند
و مرگ و حیات
در ستونِ مهره‌ها پیچ‌وتاب می‌خورند
گدازه‌های تقدیر
در آینه فرود می‌آیند
زن
زمین را لمس می‌كند


آن‌سوی جنگلِ شاخها
مردی منتظر
به یالِ سرنوشت
دست می‌ساید


۵
برای نویسندگان اعلامیه‌ جهانی حقوق بشر


از كنار دریا گذشتی
و گریستی
بی‌آنكه به امواج نگاه كنی

ویرانی
ما را به خود می‌خوانْد
خورشید
دریغی بود در آسمان
و مهره‌های شیشه‌ای بر سر گورها شكستند
تا صدای تنفس آب
سایه‌های تشنه را فروپوشد
در خانه
پنجره را رو به قرنی دیگر گشودی
و زمزمه كردی
این قرن را باید در ریه‌هامان فرو بریم
قرنی كه
دست من
در دستان تو جای می‌گیرد
و درمی‌یابیم
زندگی
بیهوده نبوده است
چرا كه ما آن را زیسته‌ایم
بگذار ویرانی ما را فراخواند
ما بر هر درخت
نام این قرن را حك می‌كنیم
و هنگام آغاز ویرانی
پا بر زمین می‌ساییم
تا از لمس خاك
لذت ببریم

دریا
فریادی بود
اشكی
در میان كهكشان‌های سكوت

کتاب چهارم:به دنبال سنجاقک ها


چند شعر از مجموعه به دنبال سنجاقک ها
چاپ اول ١٣٧٣ ، نشر نويد شيراز با همکاری نشر نشانه
١١٢ صفحه

١
كنار پره‌ آسبادی ایستاده بودم
در جهانی ساكن
بی‌وزش باد
شب
ناگاه فرارسید

چلچله‌های خیس
در چاله‌ها
مأوا كرده بودند
زیرا درختان سوخته بودند
تنها تپه بود و
شیارهای ناموزونِ خاك


آسباد
ناگاه به حركت درآمد
شب بود و
باد


٢
در انتهای این شعر
برف خواهی دید
می‌توانی موهایت را بر توده‌ای انباشته از آن بگسترانی
می‌توانی
چشم‌های عسلی‌ات را
بر دانه‌های سرگردان آن
بگشایی و بگریی
می‌توانی كلمات این شعر را
در گوشه‌ای جمع‌كنی
و آدم‌ برفی اندوهگینی بسازی
می‌توانی
اشك‌های برفی‌اش را
جمع‌كنی
و آدم برفی دیگری بسازی


در انتهای این شعر
چیزی نیست
جز سپیدی مطلقِ كاغذ
سكوتی برای اندوه
اندوهی برای سكوت
اما…
اما در آغاز این شعر
برف می‌بارد

٣
درخت
در حافظه درختی دیگر
خود را به یاد می‌آورد
من اما در اینجا
زمان را فراموش كرده‌ام
كه تو ناگاه از دروازۀ مه گرفتۀ شهر
پدیدار می‌شوی
با روبانی از رنگین‌كمان بر موهایت
تا آسمان را بر لبانت بجویم
لبانی كه از خون و برفند

ما تمامِ قطره‌ها را به نامی نامأنوس نامیده بودیم
اما آنگاه كه با رد اشكی بر گونه‌ات
از من پرسیدی
چرا این همه خون
در برابر تو
و تمام دهكده‌های سوخته
پاسخی نداشتم
و دانستم
هنوز
اشك
حقیقتی شگفت‌انگیزتر از وجود ما بر این سیاره است
حقیقتی بی‌نام



درخت
در حافظۀ درختی دیگر
خود را از یاد می‌برد
و من
در سیارۀ بلورینی كه بعدها خواهم دانست
اشك تو بوده است
در حالِ چكیدن به كهكشانی خاموش
بار دیگر
زاده می‌شوم


۴

در سوگ انسانیت
در سوگ بوسنی و هرزگوین


من در عصری تو را دوست داشتم
كه كودكان
بی‌نشاط
به دنبال سنجاقك‌ها می‌دویدند
و بر هر دیواری
نشانی از خون دیده می‌شد

تو دست‌های سردت را
در میان انگشتان طوفان می‌نهادی
و از پنجره
كودكان را می‌نگریستی
درختانِ سوخته
خبر از به‌ آتش كشیده‌شدنِ جهان‌مان می‌دادند
ما همچنان می‌كوشیدیم لبخند بزنیم
اما بی‌ثمر
زیرا جهان مرده بود
و حتی امید نمی‌رفت
كه تو
دیگر
گلی بكاری


در چنین عصری
بی‌محابا
دوستت داشتم

۵
تندیس‌های یخین
بر درگاه معبد
افراشته می‌شوند
ای زهدانِ باستانی
گریز از تو چه بیهوده است
هنگامی كه اسكلت‌ها
در میانِ برف نهاده می‌شوند
به امیدِ تناسخی دیگر به سوی تو

گریز چه بیهوده است

در اسلیمی‌های هراس
و در میانِ بال‌های سنجاقكانِ مرده
نقش تو بازیافته شد
و ماه از تو طلوع كرد
در سرزمینی كه
مردمانش
دختران‌شان را
در شب‌های مُحاق
قربانی می‌كردند

ای زهدانِ باستانی
در این دشتِ خشكده
بادیه‌نشینان
كلاغان را
بر درگاه معبدت
می‌سوزانند
و تندیس‌های یخین
آرام آرام آب می‌شوند

کتاب سوم: نم ِ سفال های عتيق


چند شعر از مجموعه نم ِ سفال های عتيق
چاپ اول ١٣٧٢، نشر نشا نه
١٢٧ صفحه
١
فوج سربازان
از كلبۀ نیم‌سوخته دور می‌شود
حنا و شبنم بر ناخن‌های دخترك
رنگ می‌بازد
و اندامش
كه به رنگ منقار كبوتران بود
به خون و خزه آغشته است
جایی در دوردست
زنی آوازی می‌خواند
كه پایانش را نمی‌داند
و در ِ كلبه‌ای
با وزش باد
باز و بسته می‌شود


٢
دلقك
سوار بر حبابی رسید
با تكه‌های كوچك اندوه
بر بزك چهره‌اش
و دانه‌ای شن در كف
آنگاه رو به كسانی كه نگاهش می‌كردند
فریاد زد
مادرانتان بر كدام زمین بارور شدند
اینك
این شن خونین
و شما
كه كلاغان را خوش نمی‌دارید
زیرا
سرنوشت محتومتان را در چشمان شفاف‌شان دیده‌اید

لب‌ها
از شدت خنده
دریده شد
در تالار خونین



بر حباب
دشنه و سنجاق فرو كرده‌اند
و پاره‌های كاغذ
زیر صندلی‌هاست


دلقك
بزكش را پاك می‌كند


٣
مردان جوان را
در پوسيدگی لباس های نظامی شان پيچيدند
و زير سم اسبان رها کردند
تا استخوان های خرد شده شان در گور جای گيرد
آنگاه چشم خونچکان دخترکانی را که دوست می داشتند
در جيب بغل هريک نهادند
کنار تقويمشان
و بعد
هنگام تشييع جنازه ای ملی فرا رسيد



کسی فريادی نشنيد
در خشاب تفنگ هر سرباز
سکوت بود


۴
آنگاه كه زمان زاده شد ذرات من از كنار قطرۀ آبی گذشت و در امتداد سكوتی كه تمام آوای جهان را در خود نهان داشت بر موسیقی كهربایی رنگی نشست كه میلیاردها سال بعد موسیقیدانی ناشنوا بر پنج سطر موازی نگاشت
آنگاه تو آغاز شدی و نیش ماران چهره‌ات را تقدیس كردند از ژرفنای مرگ، و ما شناور در میان گوی‌های معلقی كه بعدها باران نامیدیمشان آغاز زمان را حس كردیم



۵
از پشت خار بوتۀ شعله‌ور
حضور دردناك زنی را نگریستن
كه شهاب‌های بسیار دیده است
و بند بند انگشتانش از گذار سوزندۀ شهابی
قهوه‌ای رنگ شده است
چه كسی نخستین شعلۀ آتش را دید
و درخشش نقره‌وار چهره زنان اعصار پیشین را
به هنگام آخرین بوسه در قبر


كنار كلبه‌ای نیم سوخته
در میان دانه‌های سرگردان برف
كه بر زمین نمی‌نشستند
حضور دردناك زنی را نگریستم
كه كودكی مرده به جهان آورده بود
و تنها می‌خواست
رنگ چشمانش را
بداند

Thursday, February 02, 2006

کتاب دوم:دروازه پيچک و مه


چند شعر از مجموعه شعردروازه پيچک و مه
چاپ اول ١٣٧۰، انتشارات روشنگران
١٧٢ صفحه

١
درختان
از برگ‌ریزان
بازگشته‌اند
تا كولبار هراس خود را بگشایند

كسی به تاریكی نمی‌اندیشد
و در گوشه اتاق
پسری بر بخار شیشه
رنگین‌كمانی بی‌رنگ می‌كشد

٢
دلقكان
به خستگی بر نرده خیس می‌نشینند
و باران
بزكشان را می‌شوید
بر نرده
پنجه گربه‌ای را
ـ سراسر ـ
كشیده‌اند
تا رنگ خونش را بنگرند
آه
چه جهان ابلهی
توان تاب آوردن همه چیزی
آری
حتی آنگاه كه انكارت می‌كنند
و دندان‌هایت را می‌شكنند
به جرم سپید بودن

باد
با كلاه دلقك پیر
شوخی می‌كند
و دلقك
محو تماشای مردانی است
كه به تصویر ماه در گودال
تیر می‌اندازند

٣
بر واگن‌های چوبی
دستخط سربازان عاشق
حك شده است
ای تبسم هذیانی دشت‌های خشك
اینجا هیچ گیسویی به باد سپرده نمی‌شود
بنفشه‌ای بر آب نمی‌افتد
و هیچ كس به جوی‌ها نگاه نمی‌كند
اینجا تنها
فشنگ‌هایت تو را می‌شناسند
سربازان بر بازوانشان طاعون خالكوبی می‌كنند
و در آینه‌های ترك خورده
ریش می‌تراشند
كسی
از آنان
حكایت برگ‌ها را نمی‌پرسد
قطار
مملو از سربازانی است
كه خواب می‌بینند
با رنگین‌كمان
خود را دار زده‌اند

۴

بیهوده است
شكافتن
جستن
میراث ما حقارت است
بگذارید فراشوم
به جانب آن كه سیب را آفرید
و سرخ آفرید

۵
در گذار فانوس های سرد
لبان تورا بريدند
و گيسوانت را به دريا سپردند
زنان
ميان سيمهای خاردار
هماغوش شدند
تا کودکانی به رنگ مس به جهان آورند
و در آن هنگام
من
زير سيم های خاردار
از تمامی تقدس جهان
تنهابرگی را در آغوش می فشردم