Saturday, February 04, 2006

کتاب سوم: نم ِ سفال های عتيق


چند شعر از مجموعه نم ِ سفال های عتيق
چاپ اول ١٣٧٢، نشر نشا نه
١٢٧ صفحه
١
فوج سربازان
از كلبۀ نیم‌سوخته دور می‌شود
حنا و شبنم بر ناخن‌های دخترك
رنگ می‌بازد
و اندامش
كه به رنگ منقار كبوتران بود
به خون و خزه آغشته است
جایی در دوردست
زنی آوازی می‌خواند
كه پایانش را نمی‌داند
و در ِ كلبه‌ای
با وزش باد
باز و بسته می‌شود


٢
دلقك
سوار بر حبابی رسید
با تكه‌های كوچك اندوه
بر بزك چهره‌اش
و دانه‌ای شن در كف
آنگاه رو به كسانی كه نگاهش می‌كردند
فریاد زد
مادرانتان بر كدام زمین بارور شدند
اینك
این شن خونین
و شما
كه كلاغان را خوش نمی‌دارید
زیرا
سرنوشت محتومتان را در چشمان شفاف‌شان دیده‌اید

لب‌ها
از شدت خنده
دریده شد
در تالار خونین



بر حباب
دشنه و سنجاق فرو كرده‌اند
و پاره‌های كاغذ
زیر صندلی‌هاست


دلقك
بزكش را پاك می‌كند


٣
مردان جوان را
در پوسيدگی لباس های نظامی شان پيچيدند
و زير سم اسبان رها کردند
تا استخوان های خرد شده شان در گور جای گيرد
آنگاه چشم خونچکان دخترکانی را که دوست می داشتند
در جيب بغل هريک نهادند
کنار تقويمشان
و بعد
هنگام تشييع جنازه ای ملی فرا رسيد



کسی فريادی نشنيد
در خشاب تفنگ هر سرباز
سکوت بود


۴
آنگاه كه زمان زاده شد ذرات من از كنار قطرۀ آبی گذشت و در امتداد سكوتی كه تمام آوای جهان را در خود نهان داشت بر موسیقی كهربایی رنگی نشست كه میلیاردها سال بعد موسیقیدانی ناشنوا بر پنج سطر موازی نگاشت
آنگاه تو آغاز شدی و نیش ماران چهره‌ات را تقدیس كردند از ژرفنای مرگ، و ما شناور در میان گوی‌های معلقی كه بعدها باران نامیدیمشان آغاز زمان را حس كردیم



۵
از پشت خار بوتۀ شعله‌ور
حضور دردناك زنی را نگریستن
كه شهاب‌های بسیار دیده است
و بند بند انگشتانش از گذار سوزندۀ شهابی
قهوه‌ای رنگ شده است
چه كسی نخستین شعلۀ آتش را دید
و درخشش نقره‌وار چهره زنان اعصار پیشین را
به هنگام آخرین بوسه در قبر


كنار كلبه‌ای نیم سوخته
در میان دانه‌های سرگردان برف
كه بر زمین نمی‌نشستند
حضور دردناك زنی را نگریستم
كه كودكی مرده به جهان آورده بود
و تنها می‌خواست
رنگ چشمانش را
بداند