Tuesday, January 31, 2006

کتاب نخست: برپلکان برج قديمی





چند شعر از مجموعه شعر بر پلکان برج قديمی
چاپ اول ١٣۶٨، انتشارات شفا
١۴٢ صفحه


١
باریدن بر تراشه‌های چوب
در دنگ‌دنگ ناقوس‌ها
فراموش شدن
و حسد ورزیدن به آسمانی كه همیشه خواهد بود

آه ای چوب خیس
اگر می‌توانستی بیاندیشی
چقدر رنج می‌بردی

٢
گاوی برای كشته شدن
و آسمان
كه انتظاری جاودان است

مرد
كلاه از سر برداشت
و رو به هزاران صندلی تهی فریاد كشید
خیسی جبران‌ناپذیر اشك
بر گونه‌های جاودانۀ خاك
و اینك
گاوی كه توان آن را دارد
در چشمان ماتش
شوق نگریستن را نشانمان دهد



خورشید در گودی چشم زنان فرو می‌شد
و هنگام در آغوش كشیدن زمین فرا می‌رسید
و من دریافتم
استخوان‌های ترك خورده
اتفاقی بیش نیست
چنان كه غوك‌ها و پروانه‌ها
گاو
و مرد

و ستاره‌ای كه فرو می‌افتد
نعلی زنگ زده
و بارانی كه
بر گردن آویزهای گلی دختران كولی می‌بارد
سرنوشت را رقم خواهد زد

آنگاه آهسته
در پوسیدگی آبی رنگ بال پروانه‌ای مرده
به حیاتی دیگر
فراخوانده شدم

٣

اینك
لحظه در بشقابی كهنه بر دیوار
جای می‌گیرد

چین و شكنج‌های دامن كولیان مرده
گرد و غبار كنج اتاق
و تنفس قرون
كه در ژرفنایش
رقص دختری كولی
بر گردی بشقاب كهنه
نقش بسته است


۴
دانستن این‌كه
برگ
خواب سهمگین زمین است
و دستمال‌های صورتی كولیان
گرد ماه را می‌گیرد
و هیچ زورقی
تاكنون
به انتهای خورشید نرسیده است


آه
دانستن این همه
پس از بوسه‌ای
بر گیسوی زنی مرده


۵
بر تخته های بارانداز
جای پای دختری
بر آسمان ِ پُر ابر
ردّ نگاهی


تنها لحظه ای پس از آنچه
مرگ اش می خوانند

Wednesday, January 04, 2006

گريستن در شکاف های زمين / زنده ياد منوچهر آتشی


بررسی کتاب دروازه پيچک و مه
مجموعه شعر کسرا عنقايی
ناشر: انتشارات روشنگران
چاپ اول:١٣٧۰


کاروان شترانی که بارشان روياست
در بيابانی پر از شن های سبز


آه، مادر تمام علف ها
در خاطره ات شناورم
و کنار من
باد
پوست خشکيده درختان را به اين سو وآن سو می برد
شير صورتی رنگ ماده آهوان وحشی
بر گل های خشکيده می چکد
و من نمی توانم
رويای روزی سرد را به خاطر بياورم
روزی که در انديشه ام
مهی غليظ برخاست
و پوست خشکيده درختی
کنارم
به آرامی
به خواب فرو رفت


دروازه پيچک و مه ـ شعر١٧

« دروازه پيچک و مه» بعد از« بر پلکان برج قديمی» دومين دفتر شعر کسرا عنقايی شاعر جوان معاصر است. دو سال فاصله بين دو کتاب شعر ، نشان دهنده تداوم و استمرار کار سرايش از جانب عنقايی است. هر دو کتاب ، يا هريک از اين دو کتاب را که بخوانی ، نخستين احساست از شعرها اين است که شعر برای اين شاعر همه چيزهاست، و به تعبيری او شعر را زندگی می کند. احساس ديگرت اين خواهد بود که با چه شاعر تلخ و رنج آزموده ای طرفی. وقتی از کتاب نخستين شاعر اين قطعه را بخوانی

چکمه ای و
بال بريده پرستو
گودال ها از خواب پرند،
تپه ها
نگاهت را می جوند،
ماه
در بالی بريده
منعکس می شود
بر پلکان برج قديمی ـ شعر٣۹

متوجه می شوی که کودکی تازه پای به جهان نهاده، بيگانگی و غربت خود را از جهان سر داده است. نه هيچ جمله های عاشقانه ای ، نه هيچ تصوير پردازی های بی بار و بری و نه هيچ پر گويی های پر از تعقيد و بی حس و انديشه ای

رنج را رنگی نيست
گريستن در شکاف های زمين بی فايده است
اسبانی که در باران می دوند
به چيزی نمی انديشند
آه، شاعر مغموم
آنکه در دورها می جنبد
بودا نيست
روسپی حيرانی است
که خود را به آسمان تسليم کرده است

بر پلکان برج قديمی ـ شعر ۶۴

*************




کسرا عنقايی ، با اين شعرهای تلخ و ژرف و با اين زبان بی ادا و اطواراديبانه، نماينده ـ يا يکی از نمايندگان ـ صادق و صميمی نسلی است که به دنبال نسل شاعران پيشرو اواخر دهه پنجاه، به عرصه شعر روی آورده ، و اين فرصت را داشته اند که با فرديت رها و آزاد از کابوس ذهنيت مسلط بر دهه های سی و چهل و نيمه اول دهه پنجاه، به شاعری بپردازند. نه کبکبه و دبدبه بزرگان پيشين مجذوبشان کرده ، نه هيبت و هيأت غول آسای آنان از ميدان به درشان برده است. اينان دلمشغولی های خاص خود را داشته اند. هرچند شعر وزين نسل های پيشين را خوب خوانده اند، آنچه از آن شعرهای پرآوازه هضم ذهن و خيالشان شده نه طمطراق اديبانه آنان و نه هايهوی و رجز خوانی سياسی آنان ، بلکه آن گوهر عاطفی و خيالی شاعرانه بوده که در غربت سنگين خود هميشه در زمخت ترين شعرها عرضه می کرده اند.شعر عنقايی ملتهب و متلاطم از نوعی غرابت و نوميدی خردمندانه است، که هرچند به سن و سال او نمی خورد، ولی از جنس روح اوست. اين غرابت و غمزدگی ژرف که در عمق ساخت و بافت شعر او رسوخ کرده و به خواننده منتقل می شود، هرگز ازگونه غرابت های مصنوع بعض شاعران بسيار مشهورتر از او نيست که به ياری واژگان کهن يا مهجور ، يا ديرينه نمايی لفظی به شعر خود می چسبانند. حضور طبيعی او در اين شعرها به ياری زبانی ساده و ملموس که از جنس تنفس و تپش های اوست صورت می پذيرد و غنايی رمبو وار و سرشار از حساسيت درخشان هنرمندانه به کار او می دهد . شعر عنقايی چون شعر شاعران ديگر همطراز او شعر دوران بعد از شواليه هاست. شواليه هايی که آمدند و مغرورانه و مفتخر ، دوری زدند و رفتند، تا دن کيشوتهايی هم بيايند و چندی چون و چند کنند و با اسب های چوبی خود در هم شکنند. حقاً بايد بگويم يکی از مشکلات ادبيات و نقد ادبی امروز ما اين است که کسانی ، متأسفانه دست اندرکار و سردمدار، نمی خواهند باور کنند که دوران شواليه گری در شعر ما هم ـ مثل شعر دنيا ـ سر آمده ، و اگر کسی بخواهد پا جا پای شواليه ها بگذارد لاجرم سرنوشت دن کيشوت را خواهد يافت. دوران ما دوران پياده هاست. پياده هايی که تا مرحله شهمات کردن حريف پيش می روند اما هرگز سر « شاه» شدن ندارند، چون زمان نيازی به شاه ندارد. اما هر دورانی ، حتی دوران « دن کيشوتيسم» ادبی ، برکت های خاص خود را دارد. نخستينش اين است که بلاهت دن کيشوتها، تعقل عميق مخفی در پس لايه های طنز تلخ آنها را به اين نسل فارغ از شواليه گری به ميراث داده است. از اين روست که نسل جوانتر ، بی هيچ شيله پيله ای ، از آوازهای مقلدانه پيرانديشان کرداگرد خود خوششان نمی آيد و پيروی نمی کنند، همچنان که مرافعه هم نمی کنند. آنها کار خود را می کنند و ميوه های باب دندان همنسلان و آيندگان خود را می دهند
فرا خواندنت را نامی نيافتم
و لبان خونين جاشوان
برپوست آبی رنگت
اورادی به رنگ ارغوان نگاشت
اورادی که از خاطرات به گل نشستن کشتی چوبينی
به ساليانی دور پيش از اين
خبر می داد

دروازه پيچک و مه ـ شعر ۵


اما چنين هم نيست که اين کودکان زود به پيری رسيده، فقط پيرانه ناله سر بدهند. به تعبير ديگر ، در اينجا سخن از پيری به مفهوم عام آن بی مورد است. اينان در واقع عاقل و غمناک متولد می شوند و همچنان عاقل و غمناک و کودک باقی میمانند. جوانی طولانی اين «کودکان» از ژرف انديشی ها و نگرش های آزاد و متفاوت آنان و از نامگذاری های تازه و مستمر آنان بر چيزها ، مايه میگيرد. روان اين جوانان ، غير از غربت تاريخی آنان از اين رو ژوليده و شوريده می نمايد که از يک لايه عاطفی يا حسی اشنا و معمول تغذيه نمی کند. بلکه روانی است خود چند لايه و جانی است چند اشکوب که از هر لايه و اشکوبش می توان با کيفيتی متفاوت به منظره ها نگريست و چشم اندازهای تازه و ديگرگون ارايه داد
شعر عنقايی ، با توجه به توصيف بالا ، هريک، با موتيوها و محرک های حسی و ذهنی توأمان آغاز می شوند
ناقوسی در مه
و دانه های تگرگ
که هنوز بر ساقه کتيرا ديده می شود

قاعدتاً در مه ، چيزهای ديدنی مبهم می نمايند، ولی وقتی سخن از ناقوس پيش آيد ، صدا و طنين هم مطرح است و اين دو در ابهام خود، ابهام انديشه را هم القا می نمايند و ذهن را به طرف قلمروی سراسر مبهم و اندوهناک حرکت می دهند
ماه از هزارمين خسوف خود
خسته باز گشته است
و کشاورزان گنگ
با طنين های بی معنی حنجره شان
ريشه های خود را
در زمين می جويند


گويی زمان ، از گذشته دور، در بی زمان آغاز شده و در اکنونی بی آينده ادامه می يابد

زمستان
به آينه پناه می آورد و آن را سپيدپوش می کند
و صداهای گنگی
همچنان
در جهان طنين می اندازد


دروازه پيچک ومه ـ شعر ١٨

در مجموع ، نظر بر اين نيست که اين شاعر شعرهايی کامل و بی نقص ارايه داده و ديگر تکليفی بر عهده ندارد. کمترين ايراد بر آثار عنقايی يکی اطناب است در مواردی ، و ديگری عدم مراقبت در به کار گرفتن واژه های متناسب با فضای شعر است. در بيشتر شعرها، گذشته از ضرورت اختصار و ايجاز جای کلمات فراوانی را می توان با کلمات ديگر عوض کرد. اما اين کار را بايد خود شاعر در طول تجربه های مستمرش انجام دهد، که خواهد داد
٢٨ ديماه ١٣٧١
----------------------------------------------
اين نقد ابتدا در مجله دنيای سخن، مرداد و شهريور ١٣٧٢ ، شماره ۵۶ ، صفحات۴٢-۴٣به چاپ رسيد

Tuesday, January 03, 2006

Three Poems by Kasra(Ali) Anghaee



Translated by :Shahpar HAJI SEYED JAVADI

Kasra (Ali) ANGHAEE born in 1967 is a Swiss poet with Persian roots. His collection of poetry which was published when he was 22 years old, illustrated that he aimed at discovering the unknown world of imagination, meditation and mythology. That clearly is manifested in the subjective elements in his poetry.
He lived in many small cities of his native land, thus gaining a good knowledge of the traditions of his people.
Painting had a great role in his artistic life. In fact it opened a window for him to discover the art world.
He was the editor of poetry pages in the known literary magazines like: Shabab, Meyar and Kelk.
After the persecution and killings of writers, poets and some of the political activists by some Iranian Intelligent Service officials 1n 1998, Anghaee left Iran as he objected the suppressive system of Iran under which he could no more live as a writer and poet.
At present he lives in Switzerland and apart from writing he also translates the works of some great European and American poets into Persian.

Publications:
1-On the stairs of an old tower (Poems), 1989
2-Legend of gypsies ( Scenario ), 1989
3-The gate of Ivy and mist ( Poems ), 1991
4-Humidity of antique potsherds ( Poems ), 1993
5-On the track of dragonflies ( Poems ), 1994
6-My cloudy father ( Story for children), 1995
7-Commemorating the Finale of the Century ( Poems ), 2000
8-A 20 Years Selection of Iranian Love Poems ( 1979 – 1999 ),
9.Statue of the mist (A selection of poems, stories, plays and scenarios), 1997
10. Frozen stars (Poems), 2010
11. The secret of the soil (Poems), 2010
12. Shadows of the future (Poems), 2010
13. To sanctify the ebony (Poems), 2010
14. The leaf under the snow (Poems), 2010
15. The soil and the silk (Poems), 2010
16. Autumn in the mirror (Poems), 2010
17. Haven of the fire (Poems), 2010
18. Returning from infinity (Poems), 2010
19. The roots of the future (Poems), 2010

1

At the end of this poem
you find snow .
You can spread your hair
on a pile of snow
you can open your eyes
and cry over wandering flakes,
You can gather
the words of this poem
in a corner
and make them into a sad snowman.
You can turn his snow tears
into another snowman.


At the end of this poem
there is nothing but
the sheer whiteness of the paper :
silence for sadness
and sadness for silence,
But at the start of this poem
it
snows.

2

One day
you will break the words
that I keep in me.
The day when
not a tear will roll
on a cheek
and the sound of your laughter
will spread
all over the world
just like the sails
that the sailors
leave to the wind
in the far misty shore.
When the world’s oldest tree
blossoms once more
and I find the key of your house
in the snow ;

The day
when the words break in me.

3

The cry of the crows
filled the four seasons.
You were weeping in a handkerchief
and in the whole sky
I could find no more cloud.
Wearing a pink ribbon on your hair
you were looking at the green face of the river.
In the bewilderment of the forest
we had found a hut with white walls
but later we found out
that the hut
was the crows’ dream
and we had been lost
in the labyrinths of a melody
played by an old musician
beyond the river.

After many years
there is still a trace of a tear
on your cheek.

Algunos poemas españoles de Kasra (Ali) Anghaee


Traducidas por : ROBERTO QUIROGA DE LA NUEZ

1


Mi cuerpo es trigo
Mi mirada, la sequía
Los espigadores, cantando
Han capturado el viento
En sus toneles.

¿Dónde está el canto del viento?

Más allá de la tristeza
De todos los terrestres
Me he enamorado de ti
Sin ver en tu frente
El reflejo de las lentejuelas.
Me he enamorado de ti
Cuando los pájaros
Han volado hacia ti;
Y tu
Me has dejado
Tu perfume de ébano...

Mi cuerpo es trigo
Mi mirada, el mar
¿Dónde está el viento
Para que cante
En tus cabellos
El secreto del fuego?

2

El viento no sopla más
Pero tus cabellos siguen ondeando
Al alba.
El cielo no es más que un secreto
Y tu, has escondido
En tu pecho
Toda la tristeza de la tierra.
¡No hables más ni al trueno ni a la luna!
Solo tu, sabes
El secreto del río.

3


Hay un lazo
Entre tu y el rojizo Universo
Cuando pones tus manos
En tus cabellos rojizos
Y las ramas de los árboles, tan lejos de ti
Se doblegan bajo el peso del viento.

Todas las cerámicas turquesas de los siglos lejanos
Están recubiertas por la humedad de tu pecho,
Y el grano de arena
En tu mano
Tiembla una fuerza secreta.
Estrío los árboles
Para liberarlos del color del invierno.
El viento se desliza en tu vestido
Y propaga el olor del té.


Hay un lazo
Entre tú y el rojizo universo
Cuando la grieta de la tierra se abre
Fijando tu mirada
En su inmensidad.

4

Una cinta roja helada
Con el ruido
De las grietas de los gigantescos hielos polares
Y yo más allá de este frio canijo
La miraba tan inocentemente
Había desecho de sus cabellos mojados
Su cinta helada
Esperando mirar una vez más
Sobre su cara.
El claro de Luna.

Pero ella
Antes que nada
Incluso antes que el silbido del tren
Había llegado al final
El día en que
Me enamoré de ella.

5

El olor de la cereza
En las últimas páginas del cuaderno
Y tu mejilla dulce
En un marco
Impregnada de polvo y de humedad
Dirigida hacia el vuelo de los tordos.

Los gitanos suspenden tu imágen
Más allá de los pozos
Para que las tórtolas sedientas
Con sus alas
Puedan borrar el mundo
De tu mirada de trigo,
Pienso en los hombres
Tan lejanos en los siglos y en las ciudades de tí
Observan un tallo de trigo
Y se entristecen.

6


En la cima del mundo
Donde las aves de mar
Vuelan por encima de las algas
Y las manchas del leopardo
Aparecen como grietas de la tierra
Ahí te cogería en mis brazos,
¡Y tú, feminidad de montaña y de fuente!
Te acordarás del recuerdo
Del primer contacto de la luna
Con la melena de un caballo asustado;

Y el fuego en un incensario de cristal
Nos mirará
Con envidia.

7

En un albergue abandonado
Te encontré
Blanca
Como marfil en el frontón de un pórtico
Y murmurabas
El canto de las “nubes”.
Se diría que
Todo el mundo había sido creado
Para sentarse en las sillas
Y nosotros dos para quedarnos en pie.

Tenías en las manos
Un cuaderno verde lleno de polvo
Y un granizo en tus pestañas.
El tren silbó,
Una mano ha dejado un vaso de leche
En la barra
Y lo bebí
Torpemente a toda prisa;
Tenía la impresión que dos manos de cera
Me apretaban el cuello.
Después
No ví la cara de nadie,
Habías desaparecido
Con el vapor de un tren
Para dejarme solo
En una estación imaginaria.


8

Déjame perderme en tí
Cómo si nunca hubiese existido
Para que el viento sople siempre
Y que los caballos pastoreen
Las praderas impregnadas de sangre,
¡Y tu abandonada del mundo!
Déjame perderme en tí
Para por fín probar
El gusto del fruto prohibido.

9

Miras las plantas crecer
En un palacio cubierto de niebla
Cansada de tu belleza
Y cuando abres la boca
Mil cansados canarios con alas de plata
Chocan contra los cristales del palacio.

Siempre he mirado el cielo
En tus ojos
Ya que el cielo es un mentira,
Y tus ojos
La interpretación de la verdad
De toda mentira.

Ahora
La niebla
Se disipa poco a poco
Y tu sigues
Cansada de tu belleza.

10

Una muñeca ahorcada
En el puente
Y las huellas de los pasos de los niños
Permanecen en la nieve.

En la época de tristeza
Entre las máscaras sonrientes
Buscaba tu mirada triste y real
Cuando de repente ví las máscaras en llamas.

En todos los bancos del mundo
Tu sombra triste y fina sentada
Con una muñeca en los brazos,
Una cuerda siempre alrededor del cuello.

El agua refleja las ásperas caras de los hombres
Que sonríen sobre el puente
Y yo
Veo en tus ojos
La sinceridad del agua
Los ojos que se atraen
Las abejas que desean la miel
Los ojos fijos sobre la cuerda
Alrededor del cuello de esa muñeca.

Me siento
A tu lado
Sobre el único banco
Que existe en el Mundo.

Une histoire en français de Kasra(Ali) Anghaee


L’ÉTOILE D’ARGENT


Tout le monde était abasourdi, car le prophète, debout sur le rocher, avait proclamé : « Entre les omoplates d’une femme est cachée une étoile d’argent. Celui qui la libère, libère le monde ».
Dès lors, plus aucune femme n’osa sortir de chez elle. Et les hommes ne tombèrent plus amoureux. Tout le monde avait peur et personne ne pouvait savoir à quoi pensait l’autre. Cela dura longtemps, jusqu’à ce que l’éclipse de soleil fit sa première victime. Une pauvre femme, voulant observer la disparition du soleil, profita de la nuit pour sortir de chez elle, mais aussitôt un homme se précipita sur elle et la prit par les cheveux. Ensuite, les autres la conduisirent sans la moindre hésitation vers le lieu du sacrifice. Le bourreau, avec sa hache, brisa le dos de la jeune femme en deux, mais il n’y eut ni étoile, ni sang. Seule une goutte d’eau tomba dans le pot de bronze sur lequel tout le monde se pencha pour voir. Le prophète s’écria : « Il y a encore des milliers de femmes ; sans doute l’étoile est-elle cachée entre les omoplates de l’une d’elles. Cette femme et toutes les autres sont la cause de la sécheresse. Il faut les sacrifier toutes jusqu’à ce qu’on trouve l’étoile afin que les gouttes de pluie retombent à nouveau sur terre. Une fois l’étoile trouvée, nous pourrons cesser de les tuer ». Puis il prit le pot et renversa la goutte d’eau sur le sol. Le sol absorba la goutte, quant au corps de la jeune femme, il resta sur les lieux et servit de nourriture aux vautours.
L’éclipse dura une semaine entière. La sécheresse faisait des ravages. Plusieurs hommes devinrent fous et tuèrent leurs femmes, mais ils ne trouvèrent pas l’étoile. Seules quelques gouttes d’eau coulèrent sur le sol. Les femmes, effrayées, mouraient d’épouvante dans leurs maisons ou se faisaient tuer par leurs frères, maris ou fils.
Les hommes étaient agités, car ils essayaient de moins faire l’amour avec leurs femmes. Puis les étoiles filantes commencèrent à tomber. D’abord deux ou trois, mais peu à peu ce furent plus de 80 à 100 étoiles qui tombaient sur la terre. Ce n’était plus une vie. Les hommes prirent l’ultime décision : il fallait tuer toutes les femmes. Mais un jeune homme s’écria : « Et l’avenir, alors ? Il n’y aura plus de femmes pour enfanter ».
Les vieux réfléchirent et décidèrent de prendre le risque de n’en garder qu’une seule, et choisirent la plus belle. La tuerie commença. Ils creusèrent un grand fossé pour y recueillir les gouttes d’eau. Mais à la fin de la tuerie, le fossé fut à peine rempli à moitié et ils n’avaient toujours pas trouvé l’étoile. Près du rocher, le prophète s’exclama : « Il n’y a plus de doute, l’étoile doit être cachée entre les omoplates de cette femme; il faut la tuer ! ».
Les hommes, furieux, criaient qu’ils ne voulaient plus de sacrifice, car il ne resterait plus de femmes. Le prophète fut tellement excédé qu’il commença à trembler et s’assit au pied du rocher. Puis il ordonna qu’on le soulève et qu’on l’emmène sur le rocher, afin que tout le monde puisse l’entendre. De là-haut, il déclara d’une voix altérée : « Beaucoup de gens se sont détournés de leur prophète et ils sont devenus néant. Vous serez maudits ». Ensuite, toute force le quitta et il tomba à terre. Il demanda qu’on pose une natte à côté du fossé et qu’on le couche dessus. Son temps était venu.
Quelques jours plus tard le prêtre mourait, mais avant de mourir, avec le peu de force qui lui restait, il désigna les grands arbres de l’autre côté de la vallée. Quelques temps plus tard, les hommes prirent leur décision. Le plus beau et le plus vaillant des hommes fut choisi pour coucher avec la jeune femme. La nuit de leur union aucune étoile filante ne tomba et tout le monde trouva que c’était de bon augure. Mais les nuits suivantes les étoiles recommencèrent à tomber. Quarante jours s’écoulèrent, mais la femme n’était toujours pas enceinte. Cette fois, un homme d’âge moyen, qui avait déjà eu deux enfants, fut choisi. Pendant ce temps–là, le cadavre du prophète avait été dévoré par les vautours et il n’en restait que quelques ossements. Plusieurs hommes robustes montaient la garde autour du fossé et des os.
Quarante autres jours passèrent, mais la jeune femme n’était toujours pas enceinte. Il n’y avait plus de doute ; elle était stérile. Certains disaient alors qu’il fallait la tuer afin de se débarrasser de la malédiction du prophète et peut-être même trouver l’étoile, mais d’autres disaient qu’on devait la garder vivante dans l’espoir d’une solution. Et d’autres encore disaient que le prophète, en montrant les arbres au dernier moment, voulait dire par ce geste qu’il fallait s’accoupler avec les arbres. À cet instant, la jeune femme sortit d’une chambre dont toutes les fenêtres étaient cassées et les rideaux de soie déchirés. Elle se fraya un chemin parmi les hommes et se dirigea vers le fossé. Elle enleva sa robe et s’enfonça dans l’eau. Tout le monde resta silencieux et regarda la scène. La jeune femme se coucha quelques instants dans l’eau, puis elle soupira. Les joues couvertes de larmes qu’on ne pouvait distinguer des gouttes d’eau, elle sortit, remit sa robe et entra dans la maison. En chemin, elle eut la sensation de quelque chose en elle qui prenait naissance. La vie !
Lorsque les hommes penchèrent au-dessus du fossé, ils virent l’étoile d’argent.

Les Poèmes français De Kasra (Ali) Anghaee


Traduction française de Shohreh Haji Seyed Javadi
Correctrice : Anne Babey


Kasra (Ali) ANGHAEE, né en 1967, est un poète suisse avec des racines perses. En publiant son premier recueil de poèmes, à l’âge de 22 ans, il a montré qu’il était bien décidé à pénétrer, à fond, dans l’univers de l’imaginaire, mais un imaginaire marqué par la réflexion et les mythes.

Kasra Anghaee a publié :

1) Sur les escaliers d’une tour d’antan, recueil de poèmes, 1989.
2) La légende des tziganes, scénario, 1989.
3) Une porte de liserons et de brouillard, recueil de poèmes, 1991.
4) Une humidité de vases antiques, recueil de poèmes, 1993.
5) A la recherche des libellules, recueil de poèmes, 1994
6) Mon père de nuage, conte pour enfants, 1996.
7) L’Hymne de la fin du siècle, recueil de poèmes, 2000.
8) Poèmes d’amour, recueil de poèmes d’amour iraniens (1979 jusqu’à 1999) avec la collaboration de Mme. Mahin KHADIVI, 2002.
9)Etoiles gelées (éloge de l'éternité)
10)Mistère de la terre(éloge du temps)
11)Ombres de l'avenir(éloge de vivre)
12)Sanctification de l'ébène(éloge de l'amour)
13)Feuille sous la neige(éloge de l'espoir)
14)Terre et soie(éloge de la vérité)
15)Automne dans le miroir(éloge de la tristesse)
16)Tombe du feu(éloge du désespoir)
17)Retour de "toujours"(éloge de la mort)
18)Racines du demain(éloge de la révolte)
19)En outre, M.Bahman MOTAMEDIAN a publié, en 1997, l'ouvrage intitulé "Une sculpture de brouillard", l’anthologie des poèmes, des nouvelles, des pièces de théâtre et des scénarios de film de Kasra (Ali) Anghaee, ainsi que des commentaires et des critiques sur l’œuvre du poète.

1

Mon corps est du blé
Mon regard, la sécheresse.
Les glaneurs, chantant
Ont capturé le vent
Dans leurs tonneaux.


Où est-il le chant du vent ?

Au-delà de la tristesse
De tous les terrestres
Je suis tombé amoureux de toi
Sans voir sur ton front
Le miroitement des paillettes.
Je suis tombé amoureux de toi
Quand les oiseaux
Se sont envolés vers toi ;
Et toi
Tu m’as laissé
Ton parfum d’ébène…

Mon corps est du blé
Mon regard, la mer
Où est le vent
Pour qu’il chante
Dans tes cheveux
Le secret du feu ?

2

Le vent ne souffle plus
Mais tes cheveux tressaillent toujours
À l’aube.
Le ciel n’est qu’un secret
Et toi, tu as enfoui
Dans ta poitrine
Tout le chagrin de la terre.


Ne parle plus au tonnerre ni à la lune !
Seule toi, tu sais
Le secret de la rivière.

3

Il y a un lien
Entre toi et la rougeur de l’univers
Quand tu mets tes mains
Dans tes cheveux orangés
Et les branches des arbres, bien loin de toi
Courbent sous le poids du vent.


Toutes les céramiques turquoises des siècles lointains
Sont recouvertes de l’humidité de ta poitrine,
Et le grain de sable
Dans ta main
Tremble d’une force secrète.
Je strie les arbres
Pour les libérer de la couleur de l’hiver.
Le vent se faufile dans ta robe
Et propage l’odeur du thé.


Oui
Il y a un lien
Entre toi et la rougeur de l’univers
Quand la fente de la terre s’ouvre
En fixant ton regard
Dans son immensité.

4

Un ruban rouge gelé
Avec le bruit
De la fêlure des gigantesques glaces polaires
Et moi au-delà de cette froideur minable
Si innocent
J’avais défait de ses cheveux mouillés
Son ruban gelé
Espérant regarder encore une fois
Sur son visage
Le clair de lune.


Mais elle
Avant tout
Même avant le sifflet du train
Était arrivée à la fin
Le jour où
J’étais tombé amoureux d’elle.

5

L’odeur de la cerise
Dans les dernières pages du cahier
Et ta joue douce
Dans un cadre
Imprégnée de poussière et d’humidité
Tournée vers le vol des grives.


Les gitanes suspendent ton image
Au-dessus du puits
Pour que les tourterelles assoiffées
Avec leurs ailes
Puissent effacer le monde
De ton regard de blé,
Moi je pense aux hommes
Qui des siècles et des villes loin de toi
Regardent une tige de blé
Et qui s’attristent.

Deutsche Gedichte von KASRA (ALI) ANGHAEE



Übersetzerin: Anne Babey
Korrektorin : Andrea Mögle


Kasra ( Ali ) Anghaee wurde 1967 in Teheran geboren. Mit seinem ersten Gedichtband, das er im 22. Lebensjahr veröffentlichte, zeigte er, daß er in die Welt der Phantasie und des Mythos einzudringen beabsichtigt. Subjektive Elemente stehen in seinen Gedichten im Vordergrund.
Seit 1995 befaßt sicht Kasra Anghaee ernsthaft mit humanistischen Ideen und veröffentlichte das Gedichtband „ Lied vom Jahrhundertende„.

Von Kasra Anghaee sind bisher auf Persisch erschienen:
1. Auf den Treppen des alten Turmes ( Gedichtband ), 1989
2. Die Märchen der Zigeuner ( Drehbuch ), 1989
3. Das Tor der Winde und des Nebels ( Gedichtband ), 1991
4. Die Feuchtigkeit der alten Keramik ( Gedichtband ), 1993
5. Hinter den Libellen ( Gedichtband ), 1994
6. Mein Wolkenvater ( Märchen für Kinder ), 1995
7. Lied vom Jahrhundertende (Gedichtband), 2000
8. 1979-1999: 20 Jahre iranischer Liebesgedichte: eine Auswahl (mit Mahin Khadivi), 2002


9.Außerdem ist im Jahre 1997 von Herrn Bahman Motamedian eine Anthologie unter dem Titel „ Die Statue des Nebels „ mit Gedichten, Geschichten, Theaterstücken, Drehbüchern und Kritik der Arbeiten Kasra Anghaees herausgegeben worden.


10.Gefrorene Sterne(Gedichte).2010

11.Das Geheimnis der Erde(gedichte)2010


12.Die Schatten der Zukunft(Gedicht),2010

13.Weihung des Ebenholzes(Gedichte),2010

14.Das Blatt unter dem Schnee(Gedichte),2010

15.Die Erde und die Seide(Gedichte),2010

16.Herbst im Spiegel(Gedichte),2010

17.Zufluchtsort des Feuers(Gedichte),2010

18.Rückkehr aus dem Unendlichen(Gedichte),2010

19.Die Wurzeln der Zukunft(Gedichte),2010


1

Der Tag der Wüste
Ist in die Steinkalender der Länder geritzt,
Die vor Jahren noch Meer waren.
Aber die Schnecke hat
Ihrer gewundenen Einsamkeit
Immer einen Tropfen Wasser
Aus dem Jenseits der Mauer der Jahre aufbewahrt.

2

Hier schwebt nun
Über dem Schilfgürtel
Die Fortsetzung der Regenstreifen
Und eine Vogelscheuche
Des Glitzerns der Sonne müde
Betrachtet im Wasser
Den Flug der Wachtel.

3

Der Mann ist stehen geblieben
Dort, wo sich die Erde und der Wind treffen.
Der heilige Stier weidet im Gras;
Das alte Geheimnis
Ist in den Augen einer Dienerin,
Die das Äussere des Harems anschaut;
Oh, dünnes Grün!

4

Auf diesem Weg
Darf man nicht fragen:
„Wie viel hast Du gelitten?“
Denn dieser Weg gehört den Sklaven.


5

Der Schatten der Frau
Ist über dem Bett des Kindes aufgegangen
Und die Finger dieses Schattens haben seinen Rock zugeknöpft.
Wessen Rock wurde zugeknöpft? Der Rock des Schattens
Aber das Lächeln des Kindes
War kein Schatten.
Es war ein Boot,
Das sich auf die Sonne zubewegte.

برهنه حرف نگفتن / نقدی از جواد مجابی


جواد مجابی

چندی پیش «تندیس مه» از كسرا عنقایی به دستم رسید كه مجموعه‌ای است از شعر و داستان و فیلمنامه و نمایشنامه و نقد و گفت‌وگو این جا به یك شعر آن كار دارم كه با شماره‌ ٢٧ مشخص شده
مرد
كنار تمام پنجره‌های جهان ایستاد
و برای تمام كودكانی كه می‌رفتند تا بمیرند
دست تكان داد
زن
بر صندلی كنار پنجره نشست
با دستمالی از منجوق‌های سرخ
دستی تكان نداد
اشكی نریخت
تنها به برهوت نگریست
و حباب‌های صابونی كه
كودكان مرده
دمی پیش به هوا فرستاده بودند

از مجموعه سرود پایان قرن

در شعر بالا مردان در گوشه كنار جهان كودكان را به جبهه‌ها می‌فرستند. جبهه‌های جنگ یا غربت یا جدایی از خانواده و بی‌ارتباطی‌های ناگزیر. كودكان این مردان جوانانی هستند كه شاید هنوز در روح كودك مانده‌اند. مرد خواسته یا ناخواسته آنها را به كام مرگ می‌فرستد. شاعر نگران تصویر مردانی است كه در هر پنجره از هر جای این جهان، با غرور و افتخاری كه از وظیفه‌شناسی از روابط قانونمند و عقلانی جهان نرینه‌ها سرچشمه می‌گیرد كودك را راهی مرگ می‌كند. تداعی كردن اسطوره پسركشی و در این جا فرزندكشی (بدون توجه به جنسیت) به شاعر این فرصت را می‌دهد كه عقیم بودن دنیای مردانه را كه بی‌شفقت است و خشن، در چهار سطر ساده و كوتاه به دقت ترسیم كند. كودك رها می‌شود بین بی‌ارتباطی پدر و فراموشی هاضمه مرگ
باقی شعر انگار شعری دیگر است. نگاتیو شعر بالاست كه در آن فاجعه شكل گرفته و تمام شده است و برای تكمیل مفهوم خود نیازی به دنباله ندارد. نیمه دوم - عین زنان كه مكمل مردان نیستند
مفهوم تراژیك را كاملتر نمی‌كند اگرچه توضیح می‌دهد كه این نیمه هم كاركردی دیگر دارد
زن كنار مرد پشت پنجره‌ها ایستاده بود و ماجرا را می‌دید و حالا نشسته است؟ شاید. به هر حال او بر صندلی نشسته، چرا كه فقط ایستاده بودن را نشانه ایستادگی و مقاومت و صبوری نمی‌شناسد. دستمالی از منجوق‌های سرخ كه در دست یا بر زانو دارد آیا به همین زودی از خون آن كودكان سرخ شده یا به تلمیح بدان واقعه كه هنوز در منظر شعر رخ نداده، اشارت دارد؟ هرچه هست این ارتباط درونی و نامریی می‌ماند در رابطه سرخی مظلوميت مرگ و رنگ چشمگیر منجوق‌های زینتی
دستی تكان نداد
اشكی نریخت
آیا لازم بود كه شاعر توضیحات بالا را بدهد وقتی كه زن با دستمالی از منجوق‌های سرخ به برهوت می‌نگرد. شعر این جا تمام می‌شود؟ می‌تواند تمام بشود بی آن كه زن تنهای خیره در برهوت برای نمایش غصه‌هایش نیازی به حركات بیرونی «دست تكان دادن و اشك ریختن» باشد. حتی اگر تنها هم نبود و مرد در كنارش بود چیزی از بار اندوه او كم نمی‌شد. ـ مگر این كه تنها را به معنای «صرفاً» آورده باشد. یا این كه شاعر تأكید داشته باشد كه كاربرد این حركات كلیشه‌ای را محملی برای طنز جاری در زندگی روزانه بداند و به عمد آن را در تقارن با دست تكان دادن مرد قرار دهد. به هر حال ارتباط این دو سطر با كل شعر ارگانیك نیست. حداكثرش تزیینی است
اما شعر می‌تواند برای بار سوم ادامه یابد با نگاه به برهوتی كه در آن حباب‌های رقصان در هوا از زنده بودن دمی پیش كودكان حكایت دارد
شاعر می‌خواهد چه عرصه‌ای را بسازد؟ تفاوت دنیای مردانه و زنانه و واكنش‌های متعارض‌شان را مضمون شعر كند یا مرگ محتوم كودكانی را كه به هر حال در این برهوت مرگ را می‌جویند و هم‌چون سرنوشتی مقدر آن را می‌یابند فارغ از آن كه مرد یا زن نگران بر آنها، چگونه بدانان اندیشیده‌اند؟
شاعر بی‌جبهه‌گیری خاص این هر دو حكایت را در عرض هم تصویر می‌كند. با افزودن این پاره سنگ به كفه ترازویی كه زنان بارور آفریننده با عاطفه مادرانه‌شان نیازی به خودنمایی ندارند و جنگ‌ها را تدارك نمی‌كنند و مرگ را و غرور عبث را از تن فرزندانشان خوراك نمی‌دهند
نكته دیگر
این شعر تصویری چون بر مفهوم تكیه داشت و موضوعی مستمر را روایت می‌كرد ناچار مفهوم‌ بابی شد چرا كه بافت شعر بدین تغییرها مجال تداوم و گسترش می‌داد. خواننده شعر مجبور نبود كه برای گره‌ زدن سطرهای نامرتبط، به عبث آسمان ریسمان ببافد تا چیزی را كه در شعر نیست بدان نسبت دهد
نكته دیگر
هر اثر هنری می‌تواند خلاصه‌تر از آن چه هست بشود. برای نمونه من اگر جای عنقایی بودم كه نیستم سطرهای «دستی… اشكی... و كلمه تنها و صابون» را برمی‌داشتم. اما تغییری دیگر در آن نمی‌دادم و نمی‌ترسیدم مبادا شعر خطی جلوه كند، پست مدرنیستی نباشد تا مفهوم‌زدایی و نحوشكنی و شالوده‌‌براندازی و بی‌ارتباطی و خیال و حس انسانی و حیات شعری نداشتن را تجربه كنم
نكته دیگر
آیا لازم است كه مرد را و زن را با كلیشه‌های خشن و صبور مطلق كنیم؟ آیا لازم است كه ساخت شعر را این طور عمودی بنا كنیم كه از كمر تا شود و تكثیر بشود به دو شعر مثبت و عكس‌اش منفی؟ آیا تجربه‌های ساختی و مفهومی دیگری را هم می‌توان با این موضوع زن و مرد و كودكان به كام مرگ رفته ساخت؟ البته می‌توان ساخت با شاعر دیگر یا با همین شاعر در وقتی دیگر. اما همه اینها موقوف این است كه آن چه به عنوان (٢٧) خواندیم شعر باشد و خوب باشد ـ كه بود ـ و كامل باشد و البته هر چیز كاملی می‌تواند نسبت به احتمالات دیگرش، موجودیت‌اش نسبت به غیب‌اش ناقص جلوه كند. برای همین است كه شاعران همواره به سرودن شعرهای دیگری رو می‌آورند كه در معنا شعری است یگانه كه دایم تحول و تكامل می‌پذیرد تا تركیب‌بندی ذهن خلاقه را ـ كه در سر هر كسی تركیبی دیگر دارد ـ كه نوعی خاص جهان را می‌بیند و درمی‌یابد تنوع و تعمیق بخشد
این هم به قول اخوان، پاسخ و پاداش اثر خوبی كه خوانده‌ایم و شنیده‌ایم و بر ذمه داریم
---------------------------------------
چاپ اول اين مقاله : روزنامه خرداد، دوشنبه هشتم شهريور ١٣٧٨،شماره ٢۰۹،ص ١٢

ژاپنی غمگين


داستانی از کسرا عنقايی

در كافه‌ای دنج واقع در طبقه‌ سوم یك عمارت قدیمی نشسته بودم و در حالی‌كه گاهی لبم را با چای خوشبوی هندی تر می‌كردم، داستان كوتاهی از گراهام گرین را می‌خواندم كه راجع به دختر و پسر جوانی بود در كافه‌ای كه چند مرد ژاپنی هم آنجا حضور داشتند و البته خود گراهام گرین یا راوی داستان هم در آن كافه نشسته بود
به اواسط داستان رسیده بودم، آنجا كه دختر تصمیم گرفته بود نام اولین رمانش را از «نهر همیشه خروشان» به یك نام مزخرف تغییر دهد، آن هم فقط به‌دلیل آنكه ناشر از آن عنوان خوشش نیامده بود. در همین‌ حین بود كه چهار مرد ژاپنی وارد كافه شدند. قاعدتاً باید از شباهتی كه ناگاه بین فضای پیرامونم با فضای داستان گراهام گرین ایجاد شده بود، شگفت‌زده یا احساساتی می‌شدم، ولی هیچ‌یك از این دو حالت برایم رخ نداد. فنجان چای را بار دیگر به طرف دهانم بردم و باز فقط لبانم را تر كردم، بعد داستان گراهام‌ گرین را نیمه‌كاره كنار گذاشتم. دلم می‌خواست ژاپنی‌هایی را كه به آن كافه آمده بودند نگاه كنم تا شاید بتوانم این داستان را بنویسم و نمی‌دانم چرا مطمئن بودم كه آسمان قهوه‌ای‌رنگ آن شهر دورافتاده‌ی مكزیكی سرانجام مرا وادار به نوشتن خواهد كرد
به ژاپنی‌ها چشم دوختم. سه نفر از آنها كنار هم دور میز نشستند و یك نفرشان درست روبه‌روی آنها قرار گرفت، در حالتی كه من نیز می‌توانستم به‌خوبی چهره‌اش را ببینم. چهره‌ای غمگین داشت و معلوم بود همان ادب همیشگی ژاپنی موجب شده بود كه حضور سه هموطن دیگرش را تحمل كند. سه ژاپنی دیگر نوشابه‌ای الكلی سفارش دادند، ولی او كوكاكولا و لیمو سفارش داد، بی‌آنكه به شوخی‌های دوستانش اهمیتی بدهد. مسلماً شوخی‌ها در حول و حوش اجتناب وی از سفارش‌دادن نوشابه‌ای الكلی دور می‌زد
به چهره‌ی مرد ژاپنی غمگین خیره شدم. شاید همان روز خبر مرگ یكی از بستگانش را شنیده بود یا شاید دختری كه عاشقش بود ازدواج كرده بود. تصمیم‌ گرفتم فرض دوم را انتخاب كنم، چون درست مشابه موردی بود كه برای خودم اتفاق افتاده بود و دلم می‌خواست احساس كنم انسانی دیگر از سرزمینی دیگر دچار حسی مشابه حس من شده است
وقتی پیشخدمت نوشیدنیها را برایشان آورد، از سر اشتباه كوكاكولا و لیمو را جلو ِ یك ژاپنی دیگر گذاشت. نمی‌دانم چرا دچار این اشتباه شد. شاید به‌خاطر آنكه همه‌ مردم نژاد زرد به‌نظر ما غیرزردها شبیه یكدیگرند، یا شاید به‌خاطر آنكه چهره‌ غمگین آن مرد ژاپنی باعث شده بود پیشخدمت فكر كند كه باید فقط با الكل این اندوه را از خود دور كند
سه مرد ژاپنی دیگر به این اشتباه خندیدند، ولی مرد اندوهگین خم شد و لیوان كوكاكولا را جلو خود كشید و لیوان خالی را مقابل دوستش گذاشت و در همان حالت نشسته تعظیم كرد
یكی از ژاپنی‌ها كه پشتش به من بود و نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم، با دست به شانه‌ی مرد غمگین زد و چیزی گفت كه همه جز او خندیدند، بعد آن سه تن لیوان‌هایشان را بالا بردند و به هم زدند و نوشیدند، ولی ژاپنی غمگین حتی در این كار هم شركت نكرد. شاید مثل من ناراحتی معده داشت و منتظر بود گاز نوشابه‌اش از بین برود، یا شاید هم آنقدر در فكر بود كه فراموش كرده بود نوشابه‌ای سفارش داده و باید آن را بنوشد
سه ژاپنی دیگر همچنان به زبان عجیب و غریب خودشان حرف می‌زدند و می‌خندیدند. غروب دلگیری بود. خورشید قهوه‌ای رنگ پشت شانه‌ی مرد غمگین غروب می‌كرد. اگر نقاش خوبی بودم، حتماً فضای ضد نور آن كافه و خورشید قهوه‌ای رنگی را كه پشت شانه‌ی مردی در حال غروب‌كردن بود، نقاشی می‌كردم؛ ولی من هیچ گاه نقاش خوبی نبوده‌ام، گرچه خریداران تابلوهایم عقیده‌ای غیر از این دارند
یكی از ژاپنی‌ها هم مثل من متوجه این فضای زیبای غروب شد و كلماتی را به زبان آورد كه از حالت مودبانه‌اش هنگام اداكردنشان و همچنین نام «ایسّا»* كه در انتهای كلماتش آورد، متوجه شدم شعر خوانده است
چند لحظه هر چهار ژاپنی ساكت ماندند، گویی در حال فكركردن به مفهوم كلمات آن شعر بودند، بعد بار دیگر یكی از آنها جمله‌ای گفت كه دو تن دیگر خندیدند
مرد غمگین لیمو را در لیوان كوكاكولا فشار داد و كمی از آن را نوشید، بعد برگشت تا خورشید را نگاه كند، ولی معلوم بود كه تحت ‌تأثیر زیبایی خورشید قرار گرفته است، چون چند لحظه به همان حالت باقی ماند
من كتاب را باز كردم تا داستان گراهام گرین را از همان‌جایی كه نیمه‌كاره گذاشته بودم، بخوانم، ولی ناگهان متوجه برخاستن مرد غمگین شدم كه به طرف پنجره می‌رفت. انگشتم را از لای اوراق كتاب بیرون آوردم و با دقت به حركات وی خیره شدم. او خیلی راحت، درست مثل پرنده‌ای كه می‌خواهد به‌طور عادی از لبه‌ی یك پنجره پرواز كند، روی لبه پنجره رفت و خودش را پایین انداخت. سه ژاپنی دیگر هم مثل من از جایشان پریدند و به طرف پنجره رفتند؛ ولی من كه دیدم نمی‌شود از كنار پنجره پایین را نگاه كرد، به سمت پله‌ها دویدم. در خیابان از بین جمعیت راه خود را باز كردم و مرد ژاپنی را دیدم كه كاملاً سالم است، چون درست پایین آن پنجره یك كپه خاك وجود داشت كه وی روی آن افتاده بود. سه ژاپنی دیگر هم پشت سر من پایین آمدند و به طرف دوستشان رفتند. مرد غمگین در حالی‌كه لباسش را می‌تكاند، تعظیمی به دوستانش كرد و سرش را پایین انداخت و دور شد. دوستانش و مردمی كه جمع شده بودند، همچنان با تعجب نگاهش می‌كردند
من به سمت خانه‌ای كه چمدانم را در آنجا امانت گذاشته بودم راه افتادم. بعد از چند قدم یادم آمد كه داستان گراهام گرین را در كافه جا گذاشته‌ام، ولی شانه بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.نمی‌خواستم بدانم پایان داستان چه می‌شود
---------------------------------------------------------------------------
ايسّا، يکی از شاعران مشهور ژاپنی که هايکو می سرود