Tuesday, January 03, 2006

ژاپنی غمگين


داستانی از کسرا عنقايی

در كافه‌ای دنج واقع در طبقه‌ سوم یك عمارت قدیمی نشسته بودم و در حالی‌كه گاهی لبم را با چای خوشبوی هندی تر می‌كردم، داستان كوتاهی از گراهام گرین را می‌خواندم كه راجع به دختر و پسر جوانی بود در كافه‌ای كه چند مرد ژاپنی هم آنجا حضور داشتند و البته خود گراهام گرین یا راوی داستان هم در آن كافه نشسته بود
به اواسط داستان رسیده بودم، آنجا كه دختر تصمیم گرفته بود نام اولین رمانش را از «نهر همیشه خروشان» به یك نام مزخرف تغییر دهد، آن هم فقط به‌دلیل آنكه ناشر از آن عنوان خوشش نیامده بود. در همین‌ حین بود كه چهار مرد ژاپنی وارد كافه شدند. قاعدتاً باید از شباهتی كه ناگاه بین فضای پیرامونم با فضای داستان گراهام گرین ایجاد شده بود، شگفت‌زده یا احساساتی می‌شدم، ولی هیچ‌یك از این دو حالت برایم رخ نداد. فنجان چای را بار دیگر به طرف دهانم بردم و باز فقط لبانم را تر كردم، بعد داستان گراهام‌ گرین را نیمه‌كاره كنار گذاشتم. دلم می‌خواست ژاپنی‌هایی را كه به آن كافه آمده بودند نگاه كنم تا شاید بتوانم این داستان را بنویسم و نمی‌دانم چرا مطمئن بودم كه آسمان قهوه‌ای‌رنگ آن شهر دورافتاده‌ی مكزیكی سرانجام مرا وادار به نوشتن خواهد كرد
به ژاپنی‌ها چشم دوختم. سه نفر از آنها كنار هم دور میز نشستند و یك نفرشان درست روبه‌روی آنها قرار گرفت، در حالتی كه من نیز می‌توانستم به‌خوبی چهره‌اش را ببینم. چهره‌ای غمگین داشت و معلوم بود همان ادب همیشگی ژاپنی موجب شده بود كه حضور سه هموطن دیگرش را تحمل كند. سه ژاپنی دیگر نوشابه‌ای الكلی سفارش دادند، ولی او كوكاكولا و لیمو سفارش داد، بی‌آنكه به شوخی‌های دوستانش اهمیتی بدهد. مسلماً شوخی‌ها در حول و حوش اجتناب وی از سفارش‌دادن نوشابه‌ای الكلی دور می‌زد
به چهره‌ی مرد ژاپنی غمگین خیره شدم. شاید همان روز خبر مرگ یكی از بستگانش را شنیده بود یا شاید دختری كه عاشقش بود ازدواج كرده بود. تصمیم‌ گرفتم فرض دوم را انتخاب كنم، چون درست مشابه موردی بود كه برای خودم اتفاق افتاده بود و دلم می‌خواست احساس كنم انسانی دیگر از سرزمینی دیگر دچار حسی مشابه حس من شده است
وقتی پیشخدمت نوشیدنیها را برایشان آورد، از سر اشتباه كوكاكولا و لیمو را جلو ِ یك ژاپنی دیگر گذاشت. نمی‌دانم چرا دچار این اشتباه شد. شاید به‌خاطر آنكه همه‌ مردم نژاد زرد به‌نظر ما غیرزردها شبیه یكدیگرند، یا شاید به‌خاطر آنكه چهره‌ غمگین آن مرد ژاپنی باعث شده بود پیشخدمت فكر كند كه باید فقط با الكل این اندوه را از خود دور كند
سه مرد ژاپنی دیگر به این اشتباه خندیدند، ولی مرد اندوهگین خم شد و لیوان كوكاكولا را جلو خود كشید و لیوان خالی را مقابل دوستش گذاشت و در همان حالت نشسته تعظیم كرد
یكی از ژاپنی‌ها كه پشتش به من بود و نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم، با دست به شانه‌ی مرد غمگین زد و چیزی گفت كه همه جز او خندیدند، بعد آن سه تن لیوان‌هایشان را بالا بردند و به هم زدند و نوشیدند، ولی ژاپنی غمگین حتی در این كار هم شركت نكرد. شاید مثل من ناراحتی معده داشت و منتظر بود گاز نوشابه‌اش از بین برود، یا شاید هم آنقدر در فكر بود كه فراموش كرده بود نوشابه‌ای سفارش داده و باید آن را بنوشد
سه ژاپنی دیگر همچنان به زبان عجیب و غریب خودشان حرف می‌زدند و می‌خندیدند. غروب دلگیری بود. خورشید قهوه‌ای رنگ پشت شانه‌ی مرد غمگین غروب می‌كرد. اگر نقاش خوبی بودم، حتماً فضای ضد نور آن كافه و خورشید قهوه‌ای رنگی را كه پشت شانه‌ی مردی در حال غروب‌كردن بود، نقاشی می‌كردم؛ ولی من هیچ گاه نقاش خوبی نبوده‌ام، گرچه خریداران تابلوهایم عقیده‌ای غیر از این دارند
یكی از ژاپنی‌ها هم مثل من متوجه این فضای زیبای غروب شد و كلماتی را به زبان آورد كه از حالت مودبانه‌اش هنگام اداكردنشان و همچنین نام «ایسّا»* كه در انتهای كلماتش آورد، متوجه شدم شعر خوانده است
چند لحظه هر چهار ژاپنی ساكت ماندند، گویی در حال فكركردن به مفهوم كلمات آن شعر بودند، بعد بار دیگر یكی از آنها جمله‌ای گفت كه دو تن دیگر خندیدند
مرد غمگین لیمو را در لیوان كوكاكولا فشار داد و كمی از آن را نوشید، بعد برگشت تا خورشید را نگاه كند، ولی معلوم بود كه تحت ‌تأثیر زیبایی خورشید قرار گرفته است، چون چند لحظه به همان حالت باقی ماند
من كتاب را باز كردم تا داستان گراهام گرین را از همان‌جایی كه نیمه‌كاره گذاشته بودم، بخوانم، ولی ناگهان متوجه برخاستن مرد غمگین شدم كه به طرف پنجره می‌رفت. انگشتم را از لای اوراق كتاب بیرون آوردم و با دقت به حركات وی خیره شدم. او خیلی راحت، درست مثل پرنده‌ای كه می‌خواهد به‌طور عادی از لبه‌ی یك پنجره پرواز كند، روی لبه پنجره رفت و خودش را پایین انداخت. سه ژاپنی دیگر هم مثل من از جایشان پریدند و به طرف پنجره رفتند؛ ولی من كه دیدم نمی‌شود از كنار پنجره پایین را نگاه كرد، به سمت پله‌ها دویدم. در خیابان از بین جمعیت راه خود را باز كردم و مرد ژاپنی را دیدم كه كاملاً سالم است، چون درست پایین آن پنجره یك كپه خاك وجود داشت كه وی روی آن افتاده بود. سه ژاپنی دیگر هم پشت سر من پایین آمدند و به طرف دوستشان رفتند. مرد غمگین در حالی‌كه لباسش را می‌تكاند، تعظیمی به دوستانش كرد و سرش را پایین انداخت و دور شد. دوستانش و مردمی كه جمع شده بودند، همچنان با تعجب نگاهش می‌كردند
من به سمت خانه‌ای كه چمدانم را در آنجا امانت گذاشته بودم راه افتادم. بعد از چند قدم یادم آمد كه داستان گراهام گرین را در كافه جا گذاشته‌ام، ولی شانه بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.نمی‌خواستم بدانم پایان داستان چه می‌شود
---------------------------------------------------------------------------
ايسّا، يکی از شاعران مشهور ژاپنی که هايکو می سرود