Saturday, August 05, 2006

... و اين پرچم سوخته



اينجا دهانی زير بارش برف
گشوده مانده
و قطاری روی ريل
به تقدير پوسيدن
تن داده است

می گفتی
آسمان
اتفاقی بيش نيست
و من
پرچم سوخته ديارم را به ياد می آوردم
دياری که هرگز از آن من نبود
و مردمانش بيهوده می کوشيدند
در بستر استمنای شان
رؤياهای خود را زنده کنند

تو از آسمان و برف
سخن می گفتی
من در ميان خاکستر انسان ها درنگ می کردم
و هيچ کس نمی خواست
با شهيدان ديار من
که دهانشان طعم ميخک داشت
مرده باشد
زيرا به روزگار من
ميخک را
تنها به سينه می زدند

افسوس که مرا نيز
چون اين مردمان
از ميان رانهای زنی بيرون کشيده اند
افسوس که زير آسمان همين ديار
به تو دل بسته ام
و با تو به تقدير می نگرم
و همچون کودکان
زير بارش برف
دهان می گشايم

يکشنبه ٢۹ خرداد يکهزار و سيصد و هشتاد و چهار